آرشیدای نازمآرشیدای نازم، تا این لحظه: 12 سال و 7 روز سن داره

عشق مامان و بابا آرشیدام

خاطره زایمانم

1391/6/29 21:03
نویسنده : آیدا
64 بازدید
اشتراک گذاری
به نام اوی که هر چه داریم از اوست

شب ۲۰ اردیبهشت ماه بعد از خوردن شام سبک و حرف زدن با مامان و شوهرم و فیلم نگاه کردن ساعت ۲۳.۳۰ رفتم که بخوابم من و مامان رو تخت با هم خوابیدیم و شوهرم تو اتاق آرشیدا. من از استرس حتی یه ساعت هم نخوابیدم. و ساعت ۶ صبح روز ۲۱ اردیبهشت آماده شدیم برای رفتن به بیمارستان .اول رفتیم خونه مادر شوهرم تا اونم بیاد. خلاصه ساعت ۷ صبح رسیدیم به بیمارستان. من و شوهرم رفتیم سمت بذیرش بیمارستان و بعد از دادن مدارک گفتن به همراه مادرش بره طبقه اول بیمارستان یهنی زایشگاه.با شوهرم و مادر شوهرم با بغض خداحافظی کردم و به شوهرم گفتم که اگه دیر ازم خبر شد بدون دکترم نیومده و بهش زنگ بزن زود بیاد. من و مامان با هم دیگه رفتیم جلو در زایشگاه یه دست لباس و دمبایی دادن و به مامان گفتن کمک کنه تا لباسهامو عوض کنم بعد ار عوض کردن لباسهام .مامان لباسهامو برداشت و خداحافظی کردم با مامان اشک تو چشمان هر دومون جمع شد مامان گفت کلمه خدا فقط یادت نره.من رو بردن اتاقی که به غیر از من چند نفر دیگه هم تو اتاق رو تخت بودن و بهشون سوند و سرم وصل شده بود .ساعت رو نگاه کردم ۸.۱۵ دقیقه بود و به من سوند و سرم وصل شد بدون اینکه بغضم بگیره همین طور اشکام جاری می شد و خدا رو صدا میکردم. بعد از وصل سوند دل درد شدید گرفتم. خلاصه ساعت ۹.۳۰ گفتن دکترت اومده و برستارها با مهربانی منو گذاشتن رو یه تخت دیگه و گفتن هر جور راحتی دراز بکش چون میبریم اتاق عمل روت نباید باز شه. وارد بخش اتاق عمل شدیم که منو تحویل چند برستر دیگه دادن و بردن تو یکی از اتاق عمل ها نزدیک ۱۰ تا اتاق عمل بود. همان لحظه دکترم با لباس سبز رنگی وارد شد و با من روبوسی کرد و دستمو فشار داد و گفت آیدا جان اصلا استرس نداشته باش .دکترم برسید راحتی گفتم بله فقط دل درد شدید دارم گفت عیب نداره بعد از بی حسی خوب میشی. تکنسین بیهوشی یه مرد مهربان و خوشرو اومد و گفت که بی حست میکنیم و کمک کردن رو تخت نشستم و کمرم رو شست و بی حس کرد درد نداشت و بعد گفت باهات گرم شد گفتم بله و درازم کردن رو تخت و جلوم برده سبزی کشیدن و به یکی از دستام فشار سنج وصل شد و دست دیگم سرم بود که برستارها همش آمبول تزریق میکردن به سرم که یک لحظه حالت تهوع گرفتم و به برستر گفتم حالم داره بعد میشه که گفت عیب نداره نفس عمیق بکش الان خوب میشی که من شروع کردم به بالا آوردن سرمو به یک طرف برگردوندن و بالا آوردم برستار گفت افت فشار و ۸و برستار گفت الان یه آمبول دیگه تزریق میکنیم خوب میشی که بهتر شدم در همان لحظه دکترم جراحی رو شروع کرده بود و من هیچی نفهمیدم دکترم با برستارها کاملا عادی و روزانه حرف میزد انگار که تو کافی شاب نشستن. خلاصه لحظه به دنیا اومدن آرشیدا بالای دلمو که فشار دادن فهمیدم که میخوان آرشیدا رو در بیارن که همان لحظه همه رو دعا کردم مخصوصا تک تک دوستان کلوب مامانای خرداد. ساعت ۹.۵۵ دقیقه آرشیدای کوچولو به دنیا اومد و با صدای گریه اش گریه کردم و برستار گفت خانم بیداری اینم دختر نازت. که گفتم شبیه باباش هست. و بعد بردنش. و بعد برده رو از جلو م برداشتن و منو آماده کردن برای بخش ریکاوری .بعد از وارد شدن به بخش ریکاوری دیدم که همه کسایی که سزارین شدن اونجا هستن من اصلا درد نداشتم برستار گفت خانمی بی حسی بودی گفتم بله .گفت برو حالشو ببر میبینی که درد نداره. بعد از یه ساعت منو بردن تو بخش گفتن مریض بخش خصوصی اتاق ۴۰۶ هست که جلوی در اتاق مامانم و شوهرم و مادر شوهرم رو دیدم .و شروع کردم به گریه کردن با مامانم که برستا ر گفت نوه اولتونه مامان گفت نه سومی هست ۲ تا دیگه دارم. و بعد از انتظار طولانی دو ساعت و نیم آرشیدای کوچولو رو آوردن ولی خانم کوچولوی ما شیر نمیخورد ولی با تلاش فراوان بالاخره تونست بخوره.در این میان این شوهر من یواشکی رفته بود بخش نوزادان و قبل از همه دخملشو دیده بود.خدایا ممنونم ازت که همه چی به خیر و خوشی گذشت. دوستان عزیزم برای شما هم آرزو میکنم که همه چی خوب باشه و زود زود نی نی هاتون رو تو بغلتون بگیرید.

مامان آرشیدا کوچولوی ۸ روزه تاریخ ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)